Wednesday, August 5, 2009

درود بر توای شیرزن پارسی

نامم مارال است. از تهران تماس میگیرم. من یک زن 66 ساله هستم. ما یک گروه 3 نفره هستیم که با هم ارتباط داریم و بیرون میرویم و خودمان رهبر خودمان هستیم. من از همه کوچکترم. 66 سال دارم. بعدی 70 و دیگری 73 ساله است که میجنگیم پابپای جوانها. شما نمیبینید چه خبر است. شما فقط در فیلمها میبینید که یکی تیر خورده و می افتد و بعد هم که فیلمبرداری تمام میشود بلند میشود و قاه قاه میخندد برای اشتباهی که شاید در فیلم کرده باشد. ولی اینبار وقتی تیر میخورد بلند نمیشود چون این فیلم نیست ولی روحش میخندد. درست مثل یک فیلم جنگیست ولی جنگ واقعی روح و جسم است، جنگ آزادیست، جنگ فرار از یک زندان بزرگ بنام ایرانست. انسانها یا مرگ واقعی میخواهند یا زندگی واقعی. دیگر ترسها ریخته اند. دیگر کسی از چیزی نمیترسد. مردم دست در دست هم هستند در خیابانها برای بدست آوردن زندگی، نفس کشیدن واقعی و بیرون آمدن از این زندان بزرگ. وقتی که پول مردم را گرفتند و خرج ترور و حماس و حزب الله و غیره کردند، روح و روحیه و اخلاق و ایمان و شرف و حیثیت وناموس همه را گرفتند، آنقدر گرفتند که همه بجوش آمدند. دیگر نمیترسند، چون چیزی ندارند که از دست بدهند. بخدا قسم، قسم به خدای خودم، البته که خدای خودم، چیزهایی دیدم که مطمئن هستم که تا مردم حقشان را نگیرند و در و دروازه این زندان بزرگ باز نشود ول نخواهند کرد. حق گرفتنیست، دادنی نیست. کجا هستند آن پدران و مادرانی که دو دستی زندگی و شرف و ناموس و هستی و وجودشان را بدست یک عده نامرد دادند. حالا بلند شوید. بخاطر بچه هایتان، حق آنان را پس بگیرید. شرف را به ایران برگردانید. شما نمیدانید با مردم چه میکنند. شما فقط فیلم سینمایی تماشا میکنید. فیلم تراژدی، فیلم وحشت، فیلمی که تمام آرتیستهای آن 30 سال تحریم دیدند، دکترا گرفتند. این فیلم واقعی را بازی میکنند و تِم خودشان را مینویسند، با تمام وجودشان. این فیلم حق است. فیلم سند حق است.
حالا اینها را گفتم، بگذارید از خوبیهای این چند روزه بگم. شما نمیدانید قبل از این برنامه درین چند سال مردم چقدر عصبانی و زودرنج و غیر عادی شده بودند. همه در حالت اینکه در یک سفر خسته کننده کاری باشند زندگی میکردند. ولی دیگر مسافرت دارد تمام میشود و میخواهند به خانه هایشان برگردند، چون دیگر این هتل خیلی کثیف و بدبو شده، دیگر ماموریت تمام شده. حالا فقط پول هتل را پرداخت میکنند. اصلا بابت پول دادن و بهاء دادن ناراضی نیستند، میخواهند بروند خانه هایشان. ناراضی ازین بها دادن نیستند. میروند و از صفر شروع میکنند. بخدا نمیتوانید باور کنید که در خیابانها، مغازه ها و گذرها مردم چقدر متفاوت شده اند. قیافه ها و چشمان خندان، دیگر دماغها بالا نیست و فخر فروشی نیست. با دو انگشت هفتِ پیروزی از کنار هم رد میشوند. ماشینها که از کنار هم رد میشوند، با انگشت پیروزی رد میشوند و جواب میگیرند از همه. دیگر در صف های نان و تره بار و غیره دعوا نمیشود. عبوسی ها از چهره ها رخت میبندد. در حالی که باتوم میخورند گویی که نوازش میشوند و زمین میخورند و دوباره بلند میشوند تا به راهشان ادامه دهند. حالا من یکی از آنها هستم. درست در سن 66 سالگی در اثر زدن باتوم به من بزمین خوردم. هنوز زانوهایم سیاهست، ولی خوشحالم. (گریه مارال) … همه خوب و با محبت شدند. دیگر ماشینها روی خط عابر نمی ایستند. قبلا می ایستادند. وقتی اعتراض میکردم میگفتند “خانم دلت خوشه، برو بابا“. ولی حالا اگر کسی هم ایستاد عذر خواهی میکند. مگر این بیشرف ها میگذارند که آدم اعصاب داشته باشد. همه به هم حالا احترام میگذارند. نمیدانم قبلیها از کرۀ دیگری آمده بودند یا امروزیها! شما نمیدانید چقدر روحیه مغازه داران عوض شده. با اینکه دیگر مشتری خیلی کمتر دارند درین چند روزه، ولی ناراحت نیستند. همه حالت آماده باش، جنگی دارند. برای پائین کشیدن کرکره ها. خیابان ما مردم زیادی از خانه ها الله و اکبر میگویند. شما نمیدانید وقتی ساعت 10 شب میشه چطور تهران میلرزد. مثل آهنگ و ملودی اوج میگیرد. یک آرامش به آدم میدهد. من از چند نقطه شهر خبر دارم. نیاوران، محمودیه، شهرک غرب، اسلامشهر، افسریه و زعفرانیه آشنا دارم و با یکدیگر تماس داریم تا مطلع شویم در کجا صدا هست، الله و اکبر هست، شعار مرگ بر دیکتاتور هست. در همین موقع که عده ای از مردم در خیابان بودند، از پنجره فریاد میزدند، چند بسیجی آمدند و فحاشی کردند و لحظاتی بعد در حدود 20 موتور سوار چماقدار در حال تیر هوایی زدن وارد خیابان ما شدند. ریختند، زدند، سوار ماشین کردند و بردند ولی مردم از بالا و پائین آنها را هو میکردند. وقتی مردم آنها را میگیرند سکوت میکنند و مثل بید میلرزند. فقط قدرتشان درین چماقهاست تا موقعی که دستشان است ولی هیچ… نیستند. من میدانم که بالاخره ما پیروزیم چون حق با ماست. چند روز قبل از انتخابات عزای فاطمه بود، با تاکسی از خیابانها میگذشتم، در قسمتهای مختلف شهر میدیدم در حدود بیست تا سی نفری جلوی مساجد در حال سینه زدن و عزاداری بودند ولی مردم انگار نه انگار، هیچ توجهی به آنها نداشتند. با چشم خودم دیدم دخترانی با روسری قرمز، پسران با تیشرت قرمز از کنار آنها میگذشتند و چون زمان انتخابات بود حتی اگر لخت هم بیرون میرفتی چیزی نمیگفتند.
اکنون با اینکه جنگ است ولی اعصابها خوب است، روحیه ها خوب است، امیدها آمده، دوباره برگشته، دیگر کسی نمیترسد.
درمورد مرگ ندا که اینها میگویند کار اجنبی است، یادتان هست که در سال 57 جلوی دانشگاه جوانی را کشتند و روی دست بلند کردند و انقلاب را شروع کردند. اینها خوب بلدند چه کنند، چه بگویند، چگونه تهمت بزنند، چون خودشان این کاره اند. حالا میگویند ندا را بیگانه ها کشتنند. یعنی که باور میکند؟ اگر بگویند الان روز است، مردم میگویند شب است. یک چیز دیگر، قبل از انتخابات در ماشینها دختران و پسران برای کاندیداهااعلامیه پخش میکردند. یک روز که سوار تاکسی بودم، جوانی امد که اعلامیه ای به ما بدهد، من نگرفتم. راننده اعلامیه را گرفت و دید پشت آن نوشته شده “رای ندهید”. پشیمان شدم که چرا نگرفتم تا مدرک داشته باشم. بین اینان انقدر اختلاف است و آخر باید خودشان خودشان را بخورند.
Source: Persian News

No comments:

Post a Comment